باز هم باران شد و مرد بارانی با یه کوله بار شرمندگی اومد پیشتون.

سلام.سلامی به سپیدی برف و به زلالی باران.

راستش رو بخواهید مرگ پسر عموم حسن که تازه ۲۳ سال داشت تو یه تصادف بدجوری داغونم کرده.حالا ۴ ماه میگذره ولی من هنوز نتونستم باور کنم که دیگه نمیبینمش.میدونم یه واقعیته.ولی چه واقعیت تلخی.

از امروز باز میام مینویسم و باهاتون خواهم بود.شاید با شما که باشم کمتر یادم بیاد گذشته رو.

به امید دیداری دوباره.