آرزوی مرگ...
سکوت تشنه مردی مسافر امید کال خود را چید و بو کرد و در پسکوچه های سرد و نمناک اجاق گرم شب را جستجو کرد.
ملامت توشه ان سرزمین بود,نگاهی در نگاهش کینه می کاشت و او با سوزنی از نیش مردم نشت و کوله بارش را رفو کرد.
میان عالمی با وسعت یاس دلش اهنگ بکر دیگری داشت,غریبانه تر از تنهایی عشق نشست و با سه تارش گفتگو کرد.
زمستان طعم تلخ بی کسی داشت و در چشمش کلاغی لانه می ساخت به دنبال بهاری سبز و شیرین زمین و اسمان را زیر و رو کرد.
از اول در خیال عشق گم بود:گریزان از حکایت های تقدیر در اخر خسته از قلبی گرفتار نشست و مرگ خود را ارزو کرد!...
سلام وبلاگ بسیار جالبی دارید اگر جنس یا پول خوب دارید یه سری هم به بازار عشق فروشان بزنید بای