آرزوی مرگ...

سکوت تشنه مردی مسافر امید کال خود را چید و بو کرد و در پسکوچه های سرد و نمناک اجاق گرم شب را جستجو کرد.

ملامت توشه ان سرزمین بود,نگاهی در نگاهش کینه می کاشت و او با سوزنی از نیش مردم نشت و کوله بارش را رفو کرد.

میان عالمی با وسعت یاس دلش اهنگ بکر دیگری داشت,غریبانه تر از تنهایی عشق نشست و با سه تارش گفتگو کرد.

زمستان طعم تلخ بی کسی داشت و در چشمش کلاغی لانه می ساخت به دنبال بهاری سبز و شیرین زمین و اسمان را زیر و رو کرد.

از اول در خیال عشق گم بود:گریزان از حکایت های تقدیر در اخر خسته از قلبی گرفتار نشست و مرگ خود را ارزو کرد!...

نظرات 1 + ارسال نظر
تاجر عشق پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 03:25 ق.ظ http://www.titanic867.blogsky.com

سلام وبلاگ بسیار جالبی دارید اگر جنس یا پول خوب دارید یه سری هم به بازار عشق فروشان بزنید بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد