آرزوی مرگ...
سکوت تشنه مردی مسافر امید کال خود را چید و بو کرد و در پسکوچه های سرد و نمناک اجاق گرم شب را جستجو کرد.
ملامت توشه ان سرزمین بود,نگاهی در نگاهش کینه می کاشت و او با سوزنی از نیش مردم نشت و کوله بارش را رفو کرد.
میان عالمی با وسعت یاس دلش اهنگ بکر دیگری داشت,غریبانه تر از تنهایی عشق نشست و با سه تارش گفتگو کرد.
زمستان طعم تلخ بی کسی داشت و در چشمش کلاغی لانه می ساخت به دنبال بهاری سبز و شیرین زمین و اسمان را زیر و رو کرد.
از اول در خیال عشق گم بود:گریزان از حکایت های تقدیر در اخر خسته از قلبی گرفتار نشست و مرگ خود را ارزو کرد!...
رنگ...
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
امشب دلی کشیدم شبیه نیمه سیبی
که به خاطر لرزش دستانم در زیر آواری از رنگها نا پدید ماند.
سلام و باز هم سلام
امروز یکی از دوستانم رو دیدم که سه سال پیش باهاش توی کلاس کنکور اشنا شده بودم.
درد دل میکرد. میگفت بعد از دو, سه سال زحمت ودردسر هنوز هم نتونستم وارد دانشگاه بشم
الان هم رفته بود دفتر چه خدمت گرفته بود که بره سربازی.خیلی ناراحت بود میگفت چند سال از عمرم رو بیهوده از دست دادم.به نظر شما این دوست ما راست میگه؟
پایان...
ان روز که می پریدی و دستهایت را به شانه های اسمان میزدی
آن روز که تا انتهای زمین میدویدی و خستگی هایت را تف میکردی
ان طرف زمین هنوز بازی شروع نشده بود
وقتی نگاهت را گرد می کردی زمین زهره می باخت و اسمان رنگین
کمان میشد...
و من قیافه های باخته را جمع میکردم تا شعری برای چشمانت
باشدولی نمی باریدی!
.ساعتی که سوت پایان را زدندخورشید تب کرده بود.من نبودم ولی
شنیدم که تمام کوچه های شهر در بازی بودند
take my hand