پایان...

ان روز که می پریدی و دستهایت را به شانه های اسمان میزدی


آن روز که تا انتهای زمین میدویدی و خستگی هایت را تف میکردی

ان طرف زمین هنوز بازی شروع نشده بود

وقتی نگاهت را گرد می کردی زمین زهره می باخت و اسمان رنگین

کمان میشد...


و من قیافه های باخته را جمع میکردم تا شعری برای چشمانت

باشدولی نمی باریدی!

.ساعتی که سوت پایان را زدندخورشید تب کرده بود.من نبودم ولی

شنیدم که تمام کوچه های شهر در بازی بودند

take my hand





 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد